حاج آقا مرتضی را شاید. اما اطرافیانش را حتما می شناسم!
رفیقی می پرسید: این کاسه های دور دیگ از چه سالهاست، خالی می چرخند؟
گفتم: جرمشان اینست که از آش داغ ترند! هنوز که هنوزه که از آش خالی اند، چه دست و لب ها که نسوزانده اند.
این دایه های ازمادر مهربان تر، از بیم اینکه پای مریدی بلغزد، جرأت یک کلیک را از دل ها ربوده اند؛ و با هزار طراری و مکاری مانع شده اند، رفیقی خسته، گرسنگی جانش را با پیاله ای آش بر طرف کند. مبادا آب-دوغشان بی مشتری بماند!
کم از دیگ جوشان مجلس نشینیدیم؛ که یک دوست مثل این خاله خرسهها از هزار دشمن، ما را و او را، بدترند.
و کم ندیده ایم، چطور آن شاهد بازاری را پرده نشین کنج خانه کردند، تا نامی و دامی که به برکت آن پیرخسته دل دست و پا کردهاند، رونق بازار یابد و سکهء واسطه گری و منشی باشی و نامه رسانی شان از رواج نیفتد.
و آنچنان نجواهای پس پردهء محرمان راز استاد را با لطائف الحیل شنود می کردند، که روی جنیان سفید می شد؛ باشد که چیزی در اعماق خاطر حاجی نگذرد که ندیمان درگاه بی خبر بمانند. و خبری به شیخ نرسد که از صافی صاف و سادهء آنان عبور نکرده باشد.
از سایه به کسی نزدیکتر شدند، که تاب تحمل محافظ دولتی، در بحبوحهء دوران ترور را نداشت.
بجای کسی تصمیم می گرفتند، که قومی؛ همهء ریز و درشت زندگی شان را به تصمیم او واگذار کرده بودند.
به بهانه حفظ جان و سلامت او؛ از عتاب با هیچ پیر و جوانی دریغ نکردند؛ مبادا کسی را هوای آزاد کنار آن آزاد مرد؛ دوهوا کند.
و دست آخر کار را بدآنجا رساندند که صبح و شام جملگی -به صف- باید اجازه بگیرند که فکر کنند، و استخاره کنند که شب سیاه است یا روز؟!
لذا سهل است اگر کسی و جایی آن یار گوشه نشین رمز گو را گونه ای دیگر بنماید برنتابند، چه که ولی ای از اولیاءالله را ربودند تا از عیال الله اخاذی کنند.
و تازه از گرد راه رسیدگانی؛ چون ما؛ اگر نشانی اش را فاش سازند؛ از مار در آستین و موش خانگی، پست ترند!