کیهان فرهنگی: جناب کلهر همانطور که می‏دانید نقش مادر در زندگی انسان، نقشی‏ کلیدی و کارساز است شما از مادرتان‏ چیزی نفرمودید، لطفا در این مورد هم‏ توضیح بفرمایید.

مهدی کلهر: مادر من فرزند کوچک آقا شیخ‏ روح الله دانایی است و به قول خودش عزیز دردانه‏ پدر بود. با این حال، پدرش بدون این که به او چیزی بگوید، او را به عقد پدر من درآورد، به هوای‏ این که داماد خیلی خوبی را انتخاب کرده است.

مادرم اصلا خبر نداشته که پدرم قبلا زن داشته و دارای دختری ده ساله است.

به هر صورت، چنین‏ دختری که از روستایی در قزوین به شهر و بعد به‏ تهران آمده بود،با مردی از خانواده‏ای تهرانی که تا شش پشت در تهران بودند ازدواج کرد.

این وصلت‏ با حادثه تلخ دیگری هم همراه می‏شود و آن مرگ‏ مشکوک پدر بزرگ من بود که به عروسی مادر و پدرم نرسید. گفتند که عمال رضاخان او را مسموم‏ کردند. بهر حال، آشنایی مادرم با خانواده پدر و شخص پدرم، آغازی تلخ و ناخواسته داشت.

مادرم آنطور که خودش نقل می‏کند، از زمان‏ به دنیا آمدن برادر بزرگم به بعد دچار بیماری ضعف‏ اعصاب می‏شود.

پدرم خیلی مطیع مادرش بود. آنچه که من از دوران کودکی‏ام به یاد دارم، بیشتر صدای داد و فریاد است و کمتر خنده به یادم می‏آید!

مادرم زنی باهوش بود و حالا هم هست، خیلی‏ بالاتر از متوسط و شاید همین هوش زیاد سرمنشأ گرفتاری‏ها و تلخکامی‏های این زندگی طولانی‏ شد.

کیهان فرهنگی: درس هم خوانده‏اند؟

مهدی کلهر: آنطور که خودش می‏گوید؛ در زمان پدرش در قزوین به مکتب خانه رفته است. قبل از این که من هفت سالم بشود، کمتر مادرم را به یاد می‏آورم که در بستر بیماری نباشد. خودش‏ نقل می‏کند که قرار بود وقتی تو به دنیا بیایی من‏ بمیرم، الحمد الله که این اتفاق نیفتاد. زنی به نام‏ کبرا خانم مرا بزرگ کرد، چون مادرم بیمار بود. او به خاطر همان مشکلات عصبی که داشت، عکس‏العمل‏هایش طبیعی نبود. مثلا از مرگ کسی‏ متأثر نمی‏شد و گریه نمی‏کرد.

وقتی که در مشهد بودیم و قبل از این که به مدرسه بروم از فضای خانه‏ خودمان بدم می‏آمد. من بعدا در یک فیلم آمریکایی‏ دیدم که یک سری از این چیزها به اصطلاح تغذیه‏ای‏ و جسمی است، یعنی بعضی‏ها صبح قند خونشان‏ افت می‏کند و بدن عکس‏العمل طبیعی‏اش این است‏ که یک حالت عصبانیتی بوجود می‏آورد که قند خون‏ سقوط نکند و شوک ایجاد نشود. مثل این که در خانه ما هم یک چنین چیزهایی بود.

کیهان فرهنگی: از لحاظ تغذیه مشکلاتی در خانه‏ بود؟

مهدی کلهر: شاید تا حدود 18 سالگی،چیزی‏ که من با آن خو گرفته بودم گرسنگی بود. آن موقع‏ نمی‏دانستم که مبنایش چیست،یعنی باورمان این‏ بود که همین طور باید باشد!

سهم پنیر صبحانه ما بیش از سه چهار گرم نبود، همراه با یک چای‏ شیرین. من اکثرا در دبستان که بودم ضعف‏ می‏کردم.

اصولا در زندگی من در بچگی ،غذا خوردن‏ یکی از گناهان بود! من یادم هست وقتی می‏گفتم‏ گرسنه‏ام، خواهرهایم لبهایشان را می‏گزیدند، مثل‏ این که حرف بدی زده باشم. من در شانزده، هفده‏ سالگی با قد یک متر و هفتاد و شش، وزنی حدود 50 کیلو داشتم. اصلا پوست و استخوان بودم! البته‏ بعدا معلوم شد که پدرم مثل خیلی از پدرهای‏ دیگر خرجی می‏دهد و همه چیز را هم به مادرمان‏ می‏سپرده، یعنی همانطور که مادر بزرگ‏ «مادر شاه» خانه بود، بعد از فوت او مادر ما هم، خودش «مادر شاه» شده بود.

ما پول توجیبی را هم از مادرمان‏ می‏گرفتیم. حتی خواهرهایم هم روی ما پسرها تسلط داشتند و پسرها به عنوان کارگر در خانه عمل‏ می‏کردند. برای این که مادر از اول گفته بود که باید این طور باشد.

کیهان فرهنگی: رابطه عاطفی شما با مادرتان‏ چطور بود؟

مهدی کلهر: مادرم را از کودکی خیلی دوست‏ داشتم. چون او ساعات خوبی هم داشت. وقتی‏ از آن بحران‏های عصبی و روحی خلاص می‏شد، خوب مادر بود و ما هم نیاز داشتیم که به یک کسی‏ تکیه کنیم، چون پدر خیلی با ما فاصله داشت و دور بود، اما همین مادر دوست داشتنی در آن‏ لحظات، می‏توانست نیم ساعت بعد بسیار خطرناک‏ بشود.

کیهان فرهنگی: به عنوان فرزند یک روحانی، پدرتان را چگونه دیدید و چه قضاوتی‏ درباره ایشان دارید؟

مهدی کلهر: پدرم یکی از مجتهدین سرشناس‏ تهران بود. خانه ما اندرونی و بیرونی داشت‏ و بر خلاف محیط آن موقع علما، بیرونی ما که محل‏ پذیرایی مراجعین بود، خیلی بهتر از اندرونی بود! ما در اندرونی زندگی می‏کردیم، در بیرونی خانه ما، یکی دو تا قالی خرسک و در اندرونی یک نمد بود.

من کمتر به یاد دارم آنجایی که ما زندگی کردیم‏ قالی زیر پایمان باشد. در بیرونی، معمولا نویسنده‏ ها به خانه ما رفت و آمد می‏کردند. بعضی از شعرا و مداحان غیر حرفه‏ای هم می‏آمدند و گاهی‏ مرثیه‏خوانی می‏کردند. معمولا وجوهات شرعی‏ توسط پدرم تقسیم می‏شد، یادم هست که زیر تشک‏ پدرم همیشه مقدار زیادی اسکناس بود. می‏گفت‏ نباید به اینها دست بزنید، اینها یک حساب دیگری‏ دارد جدای از زندگی ما، ما خرجی روزانه خانه را از یک بزازی می‏گرفتیم، مثلا روزی پنج تومان و من عصرها می‏گرفتم و به مادرم می‏دادم.

کیهان فرهنگی: ببخشید چرا مستقیما خرجی را به مادرتان نمی‏دادند؟

مهدی کلهر: به خاطر این که مادرم نظم پذیر نبود و پدرم خسته شده بود از آن بی نظمی. من با یک مقدار تفاوت این را در زندگی روحانیون‏ دیگر هم زیاد شنیدم.

خانه ما همیشه پر از میهمان‏ بود و این خیلی برایمان دوست داشتنی بود چون‏ می‏دانستیم وقتی میهمان در خانه است کتک کمتری‏ می‏خوریم.

مادرم پیچیده عمل می‏کرد، اما پدرم‏ روراست بود و دوست داشتنی. او عجیب به‏ صداقت اعتقاد داشت. ولی از زندگی ما بی اطلاع‏ بود. شب ساعت یازده و نیم یا دوازده به خانه‏ می‏آمد.

آن وقت ما غالبا خوابیده بودیم. یعنی‏ از گرسنگی دیگر غش کرده بودیم. مادرم چهره‏ ترسناکی از پدر برایمان ترسیم کرده بود. جرأت‏ نداشتیم که برویم و به پدر بگوییم چه خبر است.  جدا ما از او می‏ترسیدیم. من در شانزده سالگی که‏ با پدرم به شیراز و اصفهان رفتم. در آن سفر دو هفته‏ ای پدرم را دیدم که با آن پدری که مادرم برای ما تعریف می‏کرد،خیلی متفاوت بود.

پدرم در آفتاب گرم تیر ماه در ساعت دو بعد از ظهر در حالی که خودش از گرما عاجز و خیس‏ عرق بود،به راننده گفت که کنار تخت جمشید توقف کند تا ما از آنجا دیدن کنیم و عکس بگیریم.