تاریخچه ی خانوادگی آیه الله حاج شیخ مرتضی تهرانی- قسمت سوم
کیهان فرهنگی: جناب کلهر همانطور که میدانید نقش مادر در زندگی انسان، نقشی کلیدی و کارساز است شما از مادرتان چیزی نفرمودید، لطفا در این مورد هم توضیح بفرمایید.
مهدی کلهر: مادر من فرزند کوچک آقا شیخ روح الله دانایی است و به قول خودش عزیز دردانه پدر بود. با این حال، پدرش بدون این که به او چیزی بگوید، او را به عقد پدر من درآورد، به هوای این که داماد خیلی خوبی را انتخاب کرده است.
مادرم اصلا خبر نداشته که پدرم قبلا زن داشته و دارای دختری ده ساله است.
به هر صورت، چنین دختری که از روستایی در قزوین به شهر و بعد به تهران آمده بود،با مردی از خانوادهای تهرانی که تا شش پشت در تهران بودند ازدواج کرد.
این وصلت با حادثه تلخ دیگری هم همراه میشود و آن مرگ مشکوک پدر بزرگ من بود که به عروسی مادر و پدرم نرسید. گفتند که عمال رضاخان او را مسموم کردند. بهر حال، آشنایی مادرم با خانواده پدر و شخص پدرم، آغازی تلخ و ناخواسته داشت.
مادرم آنطور که خودش نقل میکند، از زمان به دنیا آمدن برادر بزرگم به بعد دچار بیماری ضعف اعصاب میشود.
پدرم خیلی مطیع مادرش بود. آنچه که من از دوران کودکیام به یاد دارم، بیشتر صدای داد و فریاد است و کمتر خنده به یادم میآید!
مادرم زنی باهوش بود و حالا هم هست، خیلی بالاتر از متوسط و شاید همین هوش زیاد سرمنشأ گرفتاریها و تلخکامیهای این زندگی طولانی شد.
کیهان فرهنگی: درس هم خواندهاند؟
مهدی کلهر: آنطور که خودش میگوید؛ در زمان پدرش در قزوین به مکتب خانه رفته است. قبل از این که من هفت سالم بشود، کمتر مادرم را به یاد میآورم که در بستر بیماری نباشد. خودش نقل میکند که قرار بود وقتی تو به دنیا بیایی من بمیرم، الحمد الله که این اتفاق نیفتاد. زنی به نام کبرا خانم مرا بزرگ کرد، چون مادرم بیمار بود. او به خاطر همان مشکلات عصبی که داشت، عکسالعملهایش طبیعی نبود. مثلا از مرگ کسی متأثر نمیشد و گریه نمیکرد.
وقتی که در مشهد بودیم و قبل از این که به مدرسه بروم از فضای خانه خودمان بدم میآمد. من بعدا در یک فیلم آمریکایی دیدم که یک سری از این چیزها به اصطلاح تغذیهای و جسمی است، یعنی بعضیها صبح قند خونشان افت میکند و بدن عکسالعمل طبیعیاش این است که یک حالت عصبانیتی بوجود میآورد که قند خون سقوط نکند و شوک ایجاد نشود. مثل این که در خانه ما هم یک چنین چیزهایی بود.
کیهان فرهنگی: از لحاظ تغذیه مشکلاتی در خانه بود؟
مهدی کلهر: شاید تا حدود 18 سالگی،چیزی که من با آن خو گرفته بودم گرسنگی بود. آن موقع نمیدانستم که مبنایش چیست،یعنی باورمان این بود که همین طور باید باشد!
سهم پنیر صبحانه ما بیش از سه چهار گرم نبود، همراه با یک چای شیرین. من اکثرا در دبستان که بودم ضعف میکردم.
اصولا در زندگی من در بچگی ،غذا خوردن یکی از گناهان بود! من یادم هست وقتی میگفتم گرسنهام، خواهرهایم لبهایشان را میگزیدند، مثل این که حرف بدی زده باشم. من در شانزده، هفده سالگی با قد یک متر و هفتاد و شش، وزنی حدود 50 کیلو داشتم. اصلا پوست و استخوان بودم! البته بعدا معلوم شد که پدرم مثل خیلی از پدرهای دیگر خرجی میدهد و همه چیز را هم به مادرمان میسپرده، یعنی همانطور که مادر بزرگ «مادر شاه» خانه بود، بعد از فوت او مادر ما هم، خودش «مادر شاه» شده بود.
ما پول توجیبی را هم از مادرمان میگرفتیم. حتی خواهرهایم هم روی ما پسرها تسلط داشتند و پسرها به عنوان کارگر در خانه عمل میکردند. برای این که مادر از اول گفته بود که باید این طور باشد.
کیهان فرهنگی: رابطه عاطفی شما با مادرتان چطور بود؟
مهدی کلهر: مادرم را از کودکی خیلی دوست داشتم. چون او ساعات خوبی هم داشت. وقتی از آن بحرانهای عصبی و روحی خلاص میشد، خوب مادر بود و ما هم نیاز داشتیم که به یک کسی تکیه کنیم، چون پدر خیلی با ما فاصله داشت و دور بود، اما همین مادر دوست داشتنی در آن لحظات، میتوانست نیم ساعت بعد بسیار خطرناک بشود.
کیهان فرهنگی: به عنوان فرزند یک روحانی، پدرتان را چگونه دیدید و چه قضاوتی درباره ایشان دارید؟
مهدی کلهر: پدرم یکی از مجتهدین سرشناس تهران بود. خانه ما اندرونی و بیرونی داشت و بر خلاف محیط آن موقع علما، بیرونی ما که محل پذیرایی مراجعین بود، خیلی بهتر از اندرونی بود! ما در اندرونی زندگی میکردیم، در بیرونی خانه ما، یکی دو تا قالی خرسک و در اندرونی یک نمد بود.
من کمتر به یاد دارم آنجایی که ما زندگی کردیم قالی زیر پایمان باشد. در بیرونی، معمولا نویسنده ها به خانه ما رفت و آمد میکردند. بعضی از شعرا و مداحان غیر حرفهای هم میآمدند و گاهی مرثیهخوانی میکردند. معمولا وجوهات شرعی توسط پدرم تقسیم میشد، یادم هست که زیر تشک پدرم همیشه مقدار زیادی اسکناس بود. میگفت نباید به اینها دست بزنید، اینها یک حساب دیگری دارد جدای از زندگی ما، ما خرجی روزانه خانه را از یک بزازی میگرفتیم، مثلا روزی پنج تومان و من عصرها میگرفتم و به مادرم میدادم.
کیهان فرهنگی: ببخشید چرا مستقیما خرجی را به مادرتان نمیدادند؟
مهدی کلهر: به خاطر این که مادرم نظم پذیر نبود و پدرم خسته شده بود از آن بی نظمی. من با یک مقدار تفاوت این را در زندگی روحانیون دیگر هم زیاد شنیدم.
خانه ما همیشه پر از میهمان بود و این خیلی برایمان دوست داشتنی بود چون میدانستیم وقتی میهمان در خانه است کتک کمتری میخوریم.
مادرم پیچیده عمل میکرد، اما پدرم روراست بود و دوست داشتنی. او عجیب به صداقت اعتقاد داشت. ولی از زندگی ما بی اطلاع بود. شب ساعت یازده و نیم یا دوازده به خانه میآمد.
آن وقت ما غالبا خوابیده بودیم. یعنی از گرسنگی دیگر غش کرده بودیم. مادرم چهره ترسناکی از پدر برایمان ترسیم کرده بود. جرأت نداشتیم که برویم و به پدر بگوییم چه خبر است. جدا ما از او میترسیدیم. من در شانزده سالگی که با پدرم به شیراز و اصفهان رفتم. در آن سفر دو هفته ای پدرم را دیدم که با آن پدری که مادرم برای ما تعریف میکرد،خیلی متفاوت بود.
پدرم در آفتاب گرم تیر ماه در ساعت دو بعد از ظهر در حالی که خودش از گرما عاجز و خیس عرق بود،به راننده گفت که کنار تخت جمشید توقف کند تا ما از آنجا دیدن کنیم و عکس بگیریم.
" نَقــــل و نَقــــد"