کیهان فرهنگی: جناب کلهر! مرحوم پدرتان با امام خمینی هم آشنا بودند؟

مهدی کلهر: پدرم شاگرد مرحوم شاه آبادی‏ بزرگ بود. من یک جا دیدم که حضرت امام فرموده‏ بودند: من و یکی دیگر، خدمت آقای شاه آبادی‏ بودیم. آن «یکی دیگر» پدر من بود. به همین خاطر پدرم از دوستان صمیمی حضرت امام بود. خواهرم‏ می‏گفت: حاج آقا روح الله آن موقع همیشه منزل‏ ما می‏آمد و علم رجال و درایه‏اش خیلی معروف‏ بود، پدر من هم در این علوم خوب بود.

کیهان فرهنگی: شاگرد آیت الله شاه آبادی، قطعا تأثیر فراوانی در تربیت عرفانی پدرتان‏ داشته است،خود شما از این نظرها، مرحوم پدرتان را چگونه دیدید؟

مهدی کلهر: سلوک پدر واقعا چیز فوق‏العاده‏ای بود. کسانی که حتی یک بار و یک‏ جلسه پدرم را دیده بودند، می‏گفتند:ما خیلی زیاد تحت تأثیرش بودیم.

پدر چشم‏های نافذی داشت‏ و یک بصیرتی داشت که معروف بود، هنوز پس از سی و پنج سال از فوتش می‏گویند یک نفر را اگر یک‏ بارکه می‏دید، می‏گفت: او بیاید یا نیاید، یعنی به‏ این تشخیص اولیه و شناخت آدم‏ها معروف بود. بعضی‏ها را که اصلا به ظاهرشان نمی‏آمد با یک‏ بار دیدن می‏گفت آدم خوبی است بیاید.

او آدمی‏ بود که بیشتر لباس‏هایش دکمه نداشت، منگوله‏ داشت، احتیاط می‏کرد که مبادا دکمه‏ها از صدف‏ حیوانات خارجی و نجس باشد. با این توصیف..

در جلسات او کسانی می‏آمدند که کراوات داشتند و مثلا خلبان بودند. بعد وقتی همان آدم در یک سانحه‏ هوایی کشته شد، واقعا از اولیاء الله بود و جزو اوتاد. یا کارمندانی از تیپ‏های مختلف. تیپ‏هایی‏ مثل مرحوم رسایی که صدای بسیار خوبی داشت‏ و فکر می‏کنم کارمند سازمان برنامه بود. او هم به‏ جلسات پدر می‏آمد.

پدرم به صدای خوش خیلی‏ علاقه داشت.

خیلی از شب‏ها کسانی می‏آمدند و اشعار عرفانی برایش می‏خواندند. اهل طبیعت‏ بود.

با هیئت و نجوم آشنایی داشت، ستاره‏ها را می‏شناخت. شب‏ها بسیار به آسمان نگاه‏ می‏کرد، گاهی تا یک ساعت، بالاخره جز عرفان، رگه ایلی هم داشت. اصرار زیاد به دانستن تاریخ‏ و جغرافیا و هیئت و نجوم داشت.

در سفری که به‏ اصفهان و شیراز داشتیم در مزار حضرت‏ شاهچراغ، تاریخ بنای آنجا را مفصلا از آغاز ساخت‏ تا تغییرات و گسترش‏اش را برایمان توضیح می‏داد.  اصلا معتقد بود که انسان به خاطر این انسان است‏ که این چیزها را بشناسد، و گرنه با حیوان هیچ فرقی‏ نمی‏کند.

پدرم خیلی عاشق و شیفته داشت.خیلی‏ کسانی که از نظر علمی در مدارج بالایی بودند، شیفته پدرم بودند،عاشق خلقیاتش بودند. اینها را اگر می‏شود گفت عرفان، از عرفای درجه اول بود، اهل عشق و اشراق بود.

ریاضیاتش خیلی خوب بود در دوره مشروطه به مدرسه تدین رفته بود. و از شاگردهای خوب آنجا بود. بعضی از همکلاسی‏هایش آن زمان، وقتی محیط ایران را مساعد ندیده بودند به اروپا رفته بودند و پدر با بعضی‏ از آنها مثل دکتر هاشمی نامه‏نگاری داشت. روزنامه‏ های مختلفی را سردبیران نشریات از خراسان‏ و تهران برایش می‏فرستادند، مثلا روزنامه خراسان‏ که آقای فخر الدین حجازی فکر می‏کنم سر دبیرش‏ بود. روزنامه ندای حق و چیزهای دیگر.

پدرم صدای خوبی داشت، گاهی یادم هست‏ که زمزمه می‏کرد.

صبح‏ها معمولا بین الطلوعین‏ از نماز صبح که شروع می‏شد، ایشان نماز صبح‏اش‏ را می‏خواند ،هوا که دیگر روشن می‏شد، معمولا با صدایی خوش و بلند این دعای توسل را که حالا بعد از انقلاب رسم شده و می‏خوانند،می‏خواند. به همین خاطر من قبل از رفتن به دبستان، دعای‏ توسل را حفظ بودم.

 با همه اینها،پدر بهر حال‏ برای ما قبل از هر چیز پدری بود مثل همه پدرها که‏ باید اول مسئوولیت پدری‏اش را انجام می‏داد. مسئوولیتی که به نظر ما در آن کوتاهی می‏کرد. خیلی‏ جاها پدرم برای دیگران پدر بود،اما برای ما نبود.

 مثلا شب‏های عید یادم هست که آن موقع به خاطر سرما و فقر زیاد مردم، پدرم قبض خاکه ذغال زیادی‏ به مردم بی‏بضاعت می‏داد و باز هم یادم هست که‏ در همان ایام عید نوروز، نزدیک به 50 قطعه ماهی‏ دودی همراه با روغن و کیسه‏های برنج به خانه‏ کسانی که او می‏شناخت و ما نمی‏شناختیم‏ می‏فرستاد و اتفاقا یکی از دعواهای مادرم با او همین‏ بود که تو، به همه ماهی و برنج و روغن می‏دهی‏ ولی خودمان شب عید ماهی نداریم!

کیهان فرهنگی: رابطه‏شان با ادبیات فارسی‏ و متون عارفانه چگونه بود؟

مهدی کلهر: در خانه ما،دیوان حافظ بود و می‏گفتند پدرم یکی از شارحان مثنوی مولانا بوده‏ و من خیلی از افراد را دیده‏ام که می‏گفتند ما شرح‏ مثنوی را خدمت ایشان خوانده‏ایم.

کیهان فرهنگی: در سلوک عملی برای فرزندان‏ و خانواده خودشان چه توصیه‏هایی‏ داشتند و بر چه چیزهایی تأکید می‏کردند؟

مهدی کلهر: پدرم مقید بود که هر سال ما را به زیارت امام رضا (ع) ببرد.

 و باز از واجبات این‏ بود که هر بار یک جفت کبوتر سفید پاپر بخریم و به‏ تهران بیاوریم. این کبوترها به درد کفتر بازی به‏ اصطلاح نمی‏خورد چون سنگین‏اند و پرواز نمی‏کنند، ولی چهره بسیار زیبا و آرامش بخشی‏ دارند. راه رفتن آنها هم خیلی زیباست، بی‏جهت‏ نیست که سمبل صلح شده است. بعد ما از کبوترها جوجه می‏گرفتیم و در این کار خیلی وارد شده بودیم. به لحاظ عاطفی، پدرم اعتقاد داشت‏ که گوشت حیوان خانگی مثل مرغ و خروس و غیره‏ را نباید بخوریم، بلکه باید آنها را به شخص دیگری‏ بدهیم که استفاده کند. پدرم به این ظرایف خیلی‏ اهمیت می‏داد.

هر سال که می‏خواستیم برای‏ زیارت به مشهد برویم، تمام کبوترها را که تعدادشان‏ هم زیاد بود، به کسی می‏دادیم و دوباره یک جفت‏ دیگر از مشهد می‏آوردیم.

حالا یک چیز جالبی هم‏ از آن زمان به یادم آمد، شاید گفتنش خالی از لطف‏ نباشد. پدرم در همان سالها به ما می‏گفت: کبوتر، رنگ را با دیدن ارث می‏برد.

کیهان فرهنگی: یعنی چگونه؟

مهدی کلهر: حالا عرض می‏کنم، یک بار به‏ پدرم گفتم: اگر من یک بال این کبوترها را سیاه‏ کنم، جوجه‏هایشان پرهای سیاه در می‏آورند؟ پدرم‏ گفت:بله همین طور است. پدرم این چیزها را در احادیث خوانده بود. من به حرف پدرم خیلی‏ اعتماد داشتم، آمدم و یک جفت کبوتر را آوردم و انتهای دم آنها را توی مرکب سیاه زدم و خیلی هم‏ قشنگ شدند. جوجه‏های همین جفت که در آمد، هر کدام توی دم‏هایشان چند تا پر سیاه داشتند و این‏ دیگر روی آنها ماند و جوجه‏های بعدی هم‏ دم‏هایشان سفید یکدست نبود و تویش پرهای سیاه‏ داشت!

متأسفانه من رشته طبیعی نرفتم که این‏ مسائل ژنتیکی را در مورد چیزهای دیگر آزمایش‏ کنم.

بهر حال، پدرم مصر بود که در زندگی ما یک‏ فضای لطیفی را ایجاد کند.

معتقد بود که شکار حیوانات برای تفنن و تفریح،چه در هوا و چه در زمین، سخت دلی و سنگ دلی می‏آورد.

کیهان فرهنگی: روزها و ساعات آخر زندگی‏ ایشان چگونه بود، آیا شما در آن ایام نزد ایشان بودید؟

مهدی کلهر: از تابستان آخری که با پدرم بودم، خاطرات عزیز و گرانقدری برایم مانده است که‏ هنوز هم از آنها استفاده می‏کنم. آن دو ماه به اندازه‏ دو قرن برایم درس داشت. بعد از آن پدرم را رها نمی‏کردم.

تقریبا بیست روز قبل از فوت پدرم‏ دو قطعه عکس از او گرفتم. آن زمان پدرم گفته بود که امسال در ماه رمضان فوت می‏کنم.

فکر می‏کنم‏ روز دوم ماه رمضان بود که یک روز به من گفت: اگر من مردم تو یادت باشد که خدا را داری و خودت‏ و دیگر هیچکس را نداری،نه مادر و نه برادری.

من خوشم نمی‏آمد از این حرفها و برایم خیلی‏ سنگین بود. همین طور هم شد.

با فاصله کمی‏ پدرم فوت کرد و من دیدم که تنها هستم و خیلی‏ طول کشید تا بتوانم آن جرأت را پیدا کنم که از خانواده جدا شوم و مستقل زندگی کنم،خیلی هم‏ رنج بردم بین این دو اتفاق-فوت پدرم و مستقل شدن-ولی از زمانی که مستقل شدم‏ پیشرفت‏های من در تمام زمینه‏ها شروع شد....